s.a.b.a

اگه قرار بود آدم به چیزی تبدیل شه که بهش فک می‌کنه، من تو یه ماه اخیر حتماْ به  یه کارتون پاستیل تبدیل می‌شدم، شایدم یه ظرف پر زیتون‌پرورده......

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:59  توسط s.a.b.a 

این روزها خدا را هم خرج تنبلی های خودم میکنم ...

* نوستالژی جبر و اختیار!

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:48  توسط s.a.b.a 

در حصار کتاب قطور زنده گی ... نگاهش پی سطرهای ماندنی نوستالژی ست ... نه حاشیه ای از یاد رفتنی !

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:26  توسط s.a.b.a 

نه ! از فراموشی نیست ... از چشم پوشی هم آب نمی خورد ... اضافه نشدن میم مالکیت به آخر نام من ، دل مشغولی سواره هایست که دیرشان شده  ... منِ پیاده عجله ای ندارم !

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:21  توسط s.a.b.a 

حوصله ام سر می رود...
حوصله ام از چیزها و کسانی که قبلا برایم جذاب بوده اند سر می رود.
عوض شده ام... نمی دونم خوب یا بد.
فقط می دونم این پوست برایم کوچک شده. باید بندازمش دور.

***
جدیدا ها مدل جدیدی از خودآزاریسم رو در خود پیدا کردم:
به اشخاصی خوبی می کنم و این کارم خودم رو اذیت می کنه!!


+ نوشته شده در  سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:23  توسط s.a.b.a 

از همه نبودنها و کم بودنها و ناقص بودنها حالم به هم میخوره .دنبال یه بود میگردم  که کمبود و نبود نداشته باشه .

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:12  توسط s.a.b.a 

دو زانو بشین .اینطوری پات توی گلیم من نمییاد.

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:59  توسط s.a.b.a 

89/12/5

 

همش نگران اینم که جا بمونی و من به خودم بیام و ببینم...

 

 

+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:54  توسط s.a.b.a 

اصلن می دانی چقدر« دلم برایت تنگ شده الاغ!» با « دلم برایت تنگ شده » ‌فرق دارد؟؟


فقط شیطنت اش نیست که لذت بخش اش می کند،  انگار آدم می خواهد مهربان بودنش را، خوب بودن اش را پشت این بد و بیراه ها پنهان کند. انگار یک جور هایی خجالت می کشد. و این خجالت چه دوست داشتنی ترش می کند.

 فقط هم این نیست. گاهی وقت ها کلمه های معمولی جواب نمی دهند. هیچ جوری نمی شود به یکی بگویی:« دوستت دارم»! لوس است. دست مالی شده است. کم است. باید بگویی: « پدسسسسسسسسسسگ!» تا بفهمد. بفهمد عاصی ات کرده. مستاصل شده ای بس که خوب است و فوق العاده است و بس که می خواهی اش. بفهمد دلت می خواهد سرت را بکوبی به دیوار. دلت می خواهد داد بزنی. بمیری

.

یادت هست می گفتم آدم های باهوش بی ادب اند؟ یادت هست خندیدی و گفتی بهانه می آورم برای بی ادب بودن ام؟ نه. آدم های باهوش به همه چیز چنگ میزنند برای به تر فهمیدن. برای به تر فهماندن. اصلن « ادب» یعنی رعایت کردن حد هر چیز. من را هم که می دانی... هیچ چیز برایم « حد» ی ندارد!!

* پی نوست: حالا تو اگر « دوستت دارم» ِ خالی هم بگویی قبول است ها!!

+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:19  توسط s.a.b.a 

ولي بعد خواب مي‌بينم.



+ چه خوابي؟



- اين خواب و كه، كه من رو يه سكو ايستادم و تو داري با يه قطار ميري، تو ميري و ميري و ميري و ميري و من غرق عرق از خواب بيدار مي‌شم.



- يه خواب ديگه هم هست، كه تو لخت كنار من خوابيدي. من مي‌خوام كه لمست كنم ولي تو نمي‌ذاري و اون طرف و نگاه مي‌كني. ولي من هر جوري كه هست لمست مي‌كنم. روي قوزك پاتو مي‌بينم كه چه پوست نرمي داري. بعد بيدار مي‌شم، در حالي كه بغض كردم. همسرم بهم نگاه مي‌كنه و من فكر مي‌كنم كه يه ميليون سال باهاش فاصله دارم و مي‌دوم كه يه مشكلي هست كه نمي‌تونم اين جوري زندگي كنم. كه بايد عشقي بيشتر از اين داشته باشم. ولي من فكر مي‌كنم كه ديگه تموم شده، زندگي عاشقانم، كه ممكنه جا گذاشته باشم توي تخت خواب، همون روزي كه تو اونجا نبودي. فكر كنم بايد همين جوري باشه.

+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:39  توسط s.a.b.a 

«معشوق بودگی» مهارت‌ی است برای خودش.

باید گاهی سکوت کنی. بگذاری عاشق ات باشد. بگوید:« دوستت دارم.» بگوید:«بانویی...» بگوید: « روی چشم های من باش» و تو فقط نگاهش کنی. با همه‌ی وجودت بشنوی ... با ولع بنوشی... مثل زنی باشی که دارد بارور می‌شود... می‌مکد و بار می‌گیرد.

گاهی باید لذت ببری از دیده شدن. بلد باشی چطور راه بروی...بدانی نگاهت می کند،به روی خودت بیاوری، نرم راه بروی...معشوقانه راه بروی. معشوقانه موهایت را بالای سرت ببری و جمع کنی. معشوقانه سرت را برگردانی... معشوقانه انگشتت را بکشی روی سازش...

گاهی باید بفهمی. و به رویش بیاوری این فهمیدن ات را.بپرسی چرا نفس عمیقِ غم گین می کشد وقتی قول می دهی زادروزِ بعدی اش، کنارش باشی. یا وقتی نمی گوید، غم دارد و نمی گوید. باید بگویی: « قربان غم عمیق ات بروم آقا...»

گاهی باید بفهمد که فهمیده ای فهمیدن اش را. و لذت بردن اش را. و لذت بردن ات را.

گاهی حتا باید نفهمی. مثل همیشه ها که تنها بوده ای، زور نزنی که بفهمی. خودت را رها کنی و بسپاری دستش...تا بفهماند. تا کیف کند. تا مرد باشد.

گاهی باید بخواهی اش. بگویی:« تو مردِ من ای». یکجوری بخواهی اش که بانو بمانی. که بلند بمانی. که عزیز بمانی. «عزت» را می گویم ها...حواست باشد.

گاهی باید بگویی:« من را بخواه» .

و او هم باید بخواهدت.

می خواهدت.

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 14:33  توسط s.a.b.a 

حق داری بین چاله و چاه ، چاله رو انتخاب کنی. حتی اگه من ته چاه منتظرت باشم.

مهم نیست . مرسی. از عهده اش بر میام.

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:6  توسط s.a.b.a 

دکترم می‌گه رومانتیسم گرفتی. درمون‌شم اینه که یکی هی بهت چای بده و هی ماچ‌ت کنه و قربون صدقه‌ت بره..


+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:58  توسط s.a.b.a 

اسپرسو دوست دارم. خیلی به من شبیهه.

 

تیره...تلخ...

 

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:55  توسط s.a.b.a 

میگه:اشتباه میکنی.


راست میگه. اشتباه هام رو ترک میکنم. حتی اگه تو یکیشون باشی.

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:54  توسط s.a.b.a 

می دانی ... شانه هایت خیلی مناسب نیست . وگرنه که حرف برای گفتن بسیار است .

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:53  توسط s.a.b.a 

این روز ها بیش از هرچیز به روابطم با آدم ها فکر می کنم.

به دوستان قدیمی، به دوستان جدید، دوستان مجازی و از همه مهمتر دوستان نصف و نیمه که باید هر چه زودتر تکلیفشان را مشخص کنم.

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:51  توسط s.a.b.a 

احمقانه است، میدونم.

اما دلم میخواد یه «موجود»ی دور و برم باشه، تا بتونم ساعت آنتی بیوتیک خوردنش رو بهش یاد آوری کنم...

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:48  توسط s.a.b.a 

حواسم نبود. نمی دانستم خب. کسی به من نگفته بود وقتی ظرف های ناهار دو نفره ای را می شویم، باید حواسم باشد پیش بند بپوشم... یا لااقل اینقدر جلوی پیراهنم را خیس نکنم.
کسی نگفته بود. من هم نمیدانستم قرار است بعدش بیاید و شانه هایم را بگیرد و بچرخاند و به خودش بچسباندم و بگوید:


...


واااای!! چقدر خودتو خیس کردی دختر!

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:42  توسط s.a.b.a 

دیگه از الان به بعد تو سمت تو


من سمت من...

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:41  توسط s.a.b.a 

درد بزرگیه دریده شدن بکارت روح آدم!!

 

 

دوخت و دوز تو کارش نیست.

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:33  توسط s.a.b.a 

!

بترس از مردهایی که همه جای خانه شان دستمال کاغذی پیدا می شود.

بترس از مردهایی که انگشت های نوازشگرشان پستی و بلندی های بدن ات را هنرمندانه پیدا می کنند.

بترس از مردهایی که آدامس کبالت توی داشبرد ماشینشان، توی کشوی میز مطب شان،یا طبقه سوم کتابخانه شان پیدا می شود.

بترس از مردهایی که فرق Always  و Alldays را می دانند.

بترس از مرد هایی که برای هر مناسبتی یک حوله‌ی نو از توی کمدشان بیرون می‌آورند.

بترس از مردهایی که طعم سرکه بالزامیک را زود تر از تو در سالاد مخصوص رستوران مجتمع اسکان تشخیص می دهند.

بترس از مردهایی که ربوبری تو نشسسته اند، پشت میزشان، یک‌هو بلند می‌شوند، می‌آیند و از بالای سرت، دارت ها را از روی صفحه بر می‌دارند، برمی‌گردند پشت میزشان و یکی یکی دارت ها پرت می‌کنند. با آرامش. به طرف صفحه ای که بالای سر تو آویزان است. و البته همیشه به هدف می‌زنند.

بترس از مردهایی که می‌دانند کِی بگویند: « جان... جانم...»

بترس از مردهایی که با خودشان فکر می‌کنند:« این حلقه‌ی سیاه چیه دور چشماش...» و می‌گویند:« تو چشمات سایه سرخوده ها بانو!»

بترس از مردهایی که می‌دانند گاهی باید برایت «علی کوچولو»ی فروغ را بخوانند و گاهی «یه شب مهتاب» شاملو را.

بترس از مردهایی که حواسشان جمع است،خیلی جمع است، آن‌قدر که وقتی در یک روزِ خاص، با یک پلاستیک پسته می‌آیند دیدن ات، سرخ می‌شوی. از شرم و از لذت.

بترس از مردهایی که کنارشان فکر می‌کنی زیباترینی، بهترینی. که وقتی هستند، فکر می‌کنی زندگی شاید چیز دل‌نشینی باشد.

نیست.

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:32  توسط s.a.b.a 

واست یه چمدان بزرگ خریدم از همین هایی که نمیدونم از کجای گاو میسازند که یه عمر دوام می یاره .

بلیط ت رو هم گرفتم واسه ی همین امشب


راستش بلیط برگشتو دیگه نگرفتم

پول هم توی حسابت هست ...ان قدر که بشه یه چند سالی برنگردی عزیزم...!!!


+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:31  توسط s.a.b.a 

An innocent Affair

می‌خواستم بپرم وسط حرفش و بگویم:

« می‌خواهی به خاطر ترسِ از دست دادن، هیچ وقت به دست نیاوری؟!»

نگفتم. مغرور است. دل‌گیر می‌شود. راست می‌گفت البته.می‌گفت :« از کجا معلوم که با هم باشیم و روزی تو دلت نخواهد با کس دیگری باشی؟ یا من. یک‌هو آدم یک نفر را یک جایی، توی خیابان، توی دانشگاه، توی مطب، می‌بیند و چیزی درونش پیدا می‌شود. چیزی که شاید حتا هوس هم نباشد. می‌خواهی. و نمی‌دانی چرا.» ( سلام آقای وودی آلن هازبندز اند وایوز!)

من باز هم سکوت کردم. نگفتم:« بله. اما اینجاست که آدم ها با هم فرق می‌کنند.این‌جاست که آدم انتخاب می‌کند.( چه کسی بود گفته بود بزرگ‌ترین داستان این جهان همین است...انتخاب؟) یک نفر صبوری را انتخاب می‌کند. یک نفر ماندن را انتخاب می‌کند. نه که تحمل باشد...سرش را بالا می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌ماند.»

این‌ها را البته گفتم:« داستان این نیست که تو بهترین باشی. یا من. همیشه ممکن است به‌تر ی پیدا شود. می‌شود تا آخر عمر هی به خودت بگویی رهایی مهم است. هی نخواهی بمانی. هی همیشه در سفر باشی.( سلام آقای آپ این د ایر!) چیزهایی را هم از دست می‌دهی. می‌شود هم جور دیگری زندگی کرد.» بقیه اش را توی دلم گفتم: « بعضی وقت ها، آدم اگر می‌ماند، برای احترام به خودش است. برای احترام به انتخابی که داشته. برای اینکه آنقدر مغرور است که نمی‌خواهد یک وقت به خودش بگوید اشتباه کرده. برای اینکه کله شق است. و خب بله... بعضی وقت ها هم ماندن، از سرِ ترس است.»

می‌گفت تنها چیزی که باعث می‌شود آدم ها عشق را تجربه کنند، تاب اش را داشته باشند، ایمان است. ایمان به چیزی بزرگ‌تر. قوی تر.

این را هم گمانم راست می‌گفت.

نگفتم که می‌ترسم.

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:28  توسط s.a.b.a 

انزوا!

دلم نمی خواد کسی اولویت اولم باشه که اولویت اولش نیستم.


+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:25  توسط s.a.b.a